۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

EhemDesh

هلثگه گداری یاد روباه می افتم، مخصوصن با گوش دادن بعضی آهنگا،یا گاهی که یهو تو خیابون بوی ادکلنشو حس می کنم. الان سرکلاس هردوتاش با هم اتفاق افتاد، دست بر قضا هم یکی از پسرا با همون ادکلن دوش گرفته بود، هم آهنگی که تو گوشم بود یکی از همون خفناش بود که اساسن آدمو می بره عقب، البته بیشتر دلم میخاس آهنگِ در رویا برنده یه چیزی تو مایه های آناتما یا انریکه باشه، اما خب از شانس من دیوونه خونه ساسی مانکن به نامم افتاده. خاطراتمم به آدم نمیره!
حالا اصلن نمی دونم درست و حسابی یاد چی چی هم می افتم! کلن وقتی 5 دفعه بیشتر یکیو ندیده باشی که از این 5 دفعه 6 دفعه شم داشتی به خودت تلقین میکردی که تیریپی نیست و میدونی که یارو کشته مرده یکی دیگس، و دست آخر هم بی جنبه بازی در میاری و گند می زنی به کله یارو که کلن باهات حال نمیکنم و برو پی زندگیت، اون وقت چی باقی میمونه؟؟
یه جونور خل و چل مغرور که به جای خاطره سازی، خاطره پردازی می کنه و کلنگ!

این کمر درد از اون دردای بی پدرمادر دنیاس که این 3 ،4 ماهه اساسن رومو کم کرده، فکر کن که 24 ساعته یه درد تیز بره وسط پشتت فرو! و بعد بخای باهاش راه بری و بشینی و بخندی و خل بازی در بیاری و اصلنم به روی خودت نیاری! غیرممکنه! یادم نمیاد کمردرد جذب کرده باشم!

کتاب سفر به انتهای شب رو به دیوانه های مازوخیسمی توصیه می کنم. بی نظیره! در عوض فیلم بیست آدمو دچار دپرشن دروغین می کنه!جای اون قصد کردم فیلم سوپراستارو 10بار ببینم. به زحمتش می ارزه.
وقت به خیر