۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

سکوت

الان چند ساعته که خیلی شیک ول کردی و رفتی، چند ساعته که با یادآوریت خندم می گیره
جدن دلم میخاد همین جوری بمیرم،مردن که... همین جوری دودر کنم. چون که اساسن دودر کرد و رفت، مث شبایی که می خاس بره خونشون و هیچ جوری حریفش نمی شدیم و عین گولّه دودر می کرد و می رفت.
فردا پس فردا بعد از مسجد میاد خونمون، می دونم.
جمعه شب می ریم خونشون دیدنش، می دونم.
باز میاد بهم میگه برام تعریف کن رفتی با دوستات مسافرت چه خبر، میگه خیلی دلش میخاد بریم مشهد.
باهام قهر می کنه که چرا دو سال میخام برم کانادا بمونم.من می گم 2سال که چیزی نیس زود میام،آخه حتا صبر نکردی که برم.
دوباره عید می ریم اصفهان دستاشو میگیریم از روی سی و سه پل می دوانیمش.
مرده شور ببرن، گریه نداره که، میدونم فردا پس فردا میبینمش.

تخیلی تخیلی
عجب خاب طولانی ای

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

جمله های اول

باید خیلی وقت پیش شروعش می کردم، ولی نمی دونم چرا تا الان دست دست کردم.
گفتم یه جاییو پیدا کنم که آشناها و اینا دور و برم نباشن،
که مجبور نباشم 24 ساعته خودسانسوری کنم
که هر چی عشقم کشید بنویسم
یه جا که اساسن آزاد باشم!